نه در رفتن حرکت بود ونه در ماندن سکوتی
وستاره ای پرشتاب درگذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه میگردد
شب تار شب بیدار شب سرشار است
با چشمان تو مرا به الماس ستاره ها نیازی نیست با آسمان بگو
آفتاب آتش بی دریغ است
رویای آبشاران در مرز هرنگاه
نخل من ای واحه ی من در پناه شما چشمه سار خنکی ست
عریانم میکند سنگ برای سنگ آهن برای شمشیرجوهر برای عشق
نه در خیال که رویا روی می بینم
سالیانی بار آور را که آغاز خواهم کرد خاطره ام که آبستن عشقی سرشار است
کیف مادر شدن رادر خمیازه های انتظاری طولانی
مکرر میکندبوسه های تو گنجشککان پرگوی باغند
وتنت رازی ایست جاودانه که در خلوتی عظیم
بامنش در میان میگذارد تن تو آهنگ است
وتن من کلمه یی ست که در ان می نشیند
تا نغمه یی در وجود آید سرودی که تداوم را می تپد
:: برچسبها:
مولانا,